عید، عید
وقتی تو می آیی
یادم از کودکی ام می آید
که چسان چشم به راهت بودم
یادم است
هفته ها پیش دو چشمم به در و گوش به آهی نگران
که چه وقت
پدرم مژده پاپوش نوم می آرد
و لباسی که یکی سال تنم
حسرت داشتنش را می خورد
یادم است
که چه طور خواب حرامم می شد
وقتی از شوق دل کوچک من
همهء صبر و شکیبایی را
پای عیدانۀ رویایی به دریا می ریخت
یادم است
گهی با آمدنت
تن و تنپوش همان گونۀ پارین می ماند
و گهی آمدنش از بازار
پدرم با همه مردانگی اش
قامتش را که فلک خم نتوانست کند
پیش من خم می کرد
تا بگوید که فرزند عزیز
عید امسال از آن ما نیست
عید ما می آید
سال دیگر، شاید
یادم است
مادرم نیز دو چشمش پرِ اشک
وعده می داد مرا
که به شیرم سوگند
عید ما گر آمد
سر و پایت همه را تازه کنم
من هنوز منتظرم
عید ما می آید!
سال دیگر شاید!