آخرین اشعار

عصیان

آدمی را بهشت کافی بود، آدم از بوی سیب می‌ترسید
نه به سمت درخت‌ها می‌رفت، و نه چیزی ز شاخه‌ها می‌چید

آه! آدم چقدر دلخوش بود، دلخوش رنگ‌های تکراری
دل من جذبه‌های نو می‌خواست، دل من بی تو داشت می‌پوسید

آه ای سیب! سیبِ دور از دست! تا کجا می‌کشی مرا امشب؟
دل من رفته بود دنبالت، پایم از شاخه ناگهان لغزید

و رها شد دلم چو آینه‌ای، کنج متروکی از زمین افتاد
وقتی از خود به تنگ آمده بود، وقتی از آب‌و‌دانه سر پیچید

بعد از آن من و تو خلاصه شدیم در دل دانه‌ای به خاک، اسیر
بعد از آن روزگار زندانی، تا همیشه به‌دور من چرخید

حال برگشته روزگار و خودم دام و زنجیر و بند و زندانم
از پس قفل‌های پی‌در‌پی می‌شود پشت میله‌هایم دید

ابرها ماجرای تلخ منند، هستی‌ام رعدوبرق و باران است
ابر و من ماجرای عصیانیم، باید از رنگ و بوی ما ترسید

نه هوا جای بال‌ و پر زدن است، نه زمین در خور فرورفتن
دیگر اینجا مجال ماندن نیست، آه باید به آسمان کوچید

شناسنامه