ماییم صحرایی که باران را نمیفهمیم
عطرِ دلانگیز بهاران را نمیفهمیم
ماییم خاکسترنشینانی که تا اکنون
عصیانِ بیپروای توفان را نمیفهمیم
هفتاد پشتِ ما اگرچه که مسلمان است
اما دریغ و درد ایمان را نمیفهمیم
با جُغدهای پیر خیلی همسری داریم
خاموشیِ شب در خیابان را نمیفهمیم
گیرم که شعرِ ما به حافظ میزند پهلو
وقتی که آیتهای قرآن را نمیفهمیم
از مستیِ ما حافظِ شیراز میشرمد
چون مذهب و آیینِ رندان را نمیفهمیم
ای شمس، ای مردِ خدا از خیرِ ما بگذر
ما ارزشِ دنیای عرفان را نمیفهمیم
ماییم گمراهانِ عصرِ آهن و باروت
یک ذره قدر خونِ انسان را نمیفهمیم