عروج با بال‌های خونین

امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
با سوز اشک قافله ها را خبر کنیم

دریا چه بی وفاست که غم موج می زند
از یاد او همیشه قلم موج می زند

چون گل شکفت مثل بهار و جوانه شد
پرچم بدست جانب صحرا روانه شد

شعری سرود وقتی که مشکی بدوش داشت
در شعرخود نمونه ز جوش و خروش داشت

خورشید رفت و دامن رنگین کمان گرفت
باران تیر هرطرف او را نشان گرفت

تا سمت خیمه های برادر قدم گذاشت
با شور و اشتیاق مکرر قدم گذاشت

ایثار را ز آیه ی قرآن گرفته بود
دستی نداشت مشک به دندان گرفته بود

وقتی که رنگ‌های شقایق به بر گرفت
در شّط خون چو بال زد و بال و پر گرفت

وقتی عمود از سر او بوسه برگرفت
آمد در آن میانه حسین از کمر گرفت

در علقمه فتاده علم دست یک طرف
عباس خفته با تن بی دست یک طرف

یک ساعتی گذشته دقایق بروی آن
دریا به خون نشسته و قایق بروی آن

«چون کشتی شکسته ی طوفان کربلا
افتاده درکرانه ی بی جان کربلا

این شورشی که دیده ی در خلق عالم است
شاعر بخوان چکامه ی خود را محرم است»

وقتی به دشت و صخره هیاهو بلند شد
بالای تخته سنگ که آهو بلند شد

اشکی کنار چشمه ی سنگی چکید و رفت
بر جان خویش خون خدا را کشید و رفت

امشب بیا که جانب صحرا سفر کنیم
با سوز اشک قافله ها را خبر کنیم

یاد آوریم قصه ی لب‌های تشنه را
وقت هجوم نیزه و شمشیر و دشنه را

یا آوریم تپه ی بالای دشت را
مرد غریب و یکه و تنهای دشت را

وقتی غبار و همهمه پیچید بین دشت
آبی نبود مزرعه خشکید بین دشت

خونش به پای مزرعه جاری نمود و رفت
آن دم کویر را که بهاری نمود و رفت

پلکی گذشت تا به میان غبار رفت
با اسپ عشق در شکم شعله زار رفت

با یک لگام جانب ذات البروج رفت
افتاده بین خاک و به شوق عروج رفت

با کودکی به دست به صحرا که مست شد
در فکر سر کـشـیــدن جـــام الست شد

ای وای! آه حرمله تیر و کمان گرفت
بنگر گلوی اصغراو را نشان گرفت

وقتی که تیر حرمله داد آن جواب را
نازل نمود قادر مطلق عذاب را

زیرگلوی کودک شش ماهه نور داشت
گویا خیال رفتن در سمت طور داشت

وقتی گلوش پاره شد از تیر حرمله
چیزی نبود بین پدر نقطه… فاصله

خونش گرفت و ریخت به آن سوی آسمان
سمت خدا نهاده پلی باد و نردبان

امشب بیا که جانب صحرا سفر کنیم
با سوز اشک قافله ها را خبر کنیم

یاد آوریم لحظه ی راز و نیاز را
با خون وضو گرفتن و خواندن نماز را

از هر طرف که تیر به مثل تگرگ ریخت
قرآن که صفحه صفحه شد و برگ برگ ریخت

آتش گرفت خیمه خورشید روی دشت
تا بذر کرد دانه توحید روی دشت

شناسنامه