آخرین اشعار

عجب عطری، عجب بویی

همان نازِ تو اینجا از درخت آلبالویی
کشیده دامنش را گل به دامن سمت هر سویی

همان عطری که دنیا شیشه ی آن است، در اینجا
هوا را مست خود کرده، عجب عطری، عجب بویی

همان بویی که هر دیوانه ی، گم کرده در دشتی
در اینجا چادری پوشیده از گل، گشته بانویی

به استقبال نازت شاخ‌هایش سبز پوشیده
گرفته از لبانت آلبالویش برو رویی

میان شاخ‌هایش رقص رقصان جفت گنجشکی
یکی آواز می خواند یکی ساز پیانویی

مسلمان همین پیدا و پنهان تو می باشم
که هرجایی، نمی پرسی، که ترسایی، که هندویی

به خوشحالی هر چشم و نگاهی ناز می آری
بدون آنکه از آنها بخواهی یک سرِ مویی

در این گلزار من هم آنقَدَر آواز می خوانم
که تا در دامن نازت بمیرم مثل یک قویی

شناسنامه