من تمام شب
گریۀ زنی رامیشنوم
که
در آستانۀ بلخ
ماهتاب
را
قرص نانی میبیند
آویخته
بر
درگاه خداوند
و
آرزو میکند
که
شب دیرتر بپاید
تا سحرگاهان
گریۀ کودکان گرسنه
آرامش فرشتگان به نماز برخاسته
را
فرو نریزد.
من تمام شب
کنار بستر دختری اشک میریزم
که
تفنگ به دستان
حتی مرگ را هم از او دریغ داشتهاند.
من تمام شب
بر بالین زن پستان بریدهای مینشینم
که نفسهایش را میدزدد
تا
کودک شیرخوارش
بیدار نشود.
من تمام شب
دختر نقاشی
را
تماشا میکنم
که ستارهها را کنار هم میچیند
تا برای خود وطنی بسازد.
ناگهان اما
سپیده سر میزند
و ستاره ها دانه دانه
کوچ میکنند.
آری
من تمام شب صدای زنان وطنم
را
میشنوم