آخرین اشعار

صدای خاک، گریستن بی‌پایان

چه بر سر خلق آمده است در این خاک
که دست شمشیر و پا تبر است
که راه می‌روند و پشت سر
گوری به‌جا می‌گذارند
که هر کلمه قطره‌ی خون می‌شود اگر زبان باز کنیم
و از ایستادن نمی‌ماند
تا نپیچد رگ‌ها چون ریسمان در گلوی‌مان از خشکی

در این خاک
که مسکن جمجمه‌های بی‌نام است
و هر سنگش
دلی‌ که شاهد شکافتن سینه‌های بسیاری بوده است
ولی تکان نخورده
که قلب آتش گرفته‌ی زمین است و از سوختن نمی‌ماند
که دهانی با درازی ناپیدا دارد و فرزندانش را می‌خورد
بعد خودش را
ولی تمام نمی‌شود

آن‌قدر مرده‌ایم در این خاک
که آواز تمام پرندگان تنهای جهان
ناله‌های اندوه‌باری است از نبود ما

شناسنامه