صامت…

بادی نیامد تا باران هایِ شورَت را از مزرعه ببرد

و نسیمی که دست های قدیمی پدر را تازه کند

تو به کهنگی

به نفس های نم دار خانه…

به سرفه هایی که گلویت را خشک کنند عادت داشتی…

بادی نیامد

و بادی که نیامد دودمانت را برد

کودکانت بوته های خشخاش شدند

و آرزوهایت دود هایی خمیده

حلقه حلقه محو شدند

و چشم هایت تار…

بعد

بارانی نیامد

و ما به کهنگی عادت کردیم…

شناسنامه