مرا گرفته به بر طوفان، نشسته مرگ به پهلویم
منی که سخن زمین گیرم، شکسته عینک زانویم
منی که یکه و تنهایم، کنار باغچه با گریه
شبانه با بغل خالی، رفیق شاخه ی شب بویم
خیال خوردن سیبی را، به ذهن بردم و آوردم
ولی دقیق همین لحظه، شکست دسته ی چاقویم
منم که خون تو را خوردم، بجای آن همه احسانت
منی که یکه و تنهایم، کمی شبیه به زالویم
میان وحشت و کابوسم، بیار! لحظه ی آرامش
به من که یکه و تنهایم، منی که آدم ترسویم
بیاد لحظه ی افتادم گرفتم از سر تو مو بند
نشست موی پریشانت به روی چهره و بازویم