آخرین اشعار

شکاف در زمان

مست از خانه تاختم بیرون
سقف از روی نردبان افتاد
زیر پایم زمین درخشان شد
سایه‌ام روی آسمان افتاد

صبر در مشت داغ گم شد باز
روشنی در چراغ گم شد باز
شهر در یک اتاق گم شد باز
عقل شکاک در گمان افتاد

شب از آغوش چاه بیرون ریخت
خواب از قرص ماه بیرون ریخت
نورهای سیاه بیرون ریخت
از شکافی که در زمان افتاد

راه و رسم زمانه برگشت و
بوسه از آستانه برگشت و
میوه سوی جوانه برگشت و
برگ برخاست و خزان افتاد

خضر آب حیات را قی کرد
غزنوی سومنات را قی کرد
خواجه شاخه نبات را قی کرد
چای عصرانه از دهان افتاد

بین سنگر که جنگ جاری شد
خون که از هر تفنگ جاری شد
مرگ که در سرنگ جاری شد
دشنه‌گی از سر جهان افتاد

شناسنامه