آخرین اشعار

شهر طوفان برده

قلم در پنجه من نخلِ سرما خرده را ماند
دوات از خشک مغزی ها دهانِ مرده را ماند

نه پیوندی به دیروزی نه امیدی به فردائی
دل بی حاصل من شهر طوفان برده را ماند

تکانی هم نخورد از آهِ آتشبارِِ مظلومان
دلِ سختِ ستمگر سنگِ پیکان خورده را ماند

گل عشقم که بود از نوبهار آرزو خندان
کنون در پای جانان غنچه پژمرده را ماند

سر بیدرد کز شور تمنا نیستش بهره
بشاخ زندگانی میوه افسرده را ماند

ز بس در هر چه دیدم داشت رنگِ رنج و آزاری
جهان در چشم من یکسر دل آزرده را ماند

شناسنامه