آخرین اشعار

شهر آفتاب ها

این روزهای زود گذر همچو آب ها
ما را برند سوی عدم با شتاب ها

هر روز ابر تیره کند روی آسمان
ای جان فدای شهر من و آفتاب ها

هرگز کسی سوال مرا پاسخی نگفت
من ماندم از زمانه و این لا جواب ها

دیگر مرا بجز دل من نیست رهنمون
من آینه گزیدم و یاران کتاب ها

از عقل نا امید شدم ای جنون بتاز
کان راه بود خم به خمش پیچ و تاب ها

ما بی حساب صرف گنه کرده ایم عمر
تا کس ز ما به حشر نگیرد حساب ها

شاید ز بعد مرگ حقیقت شود عیان
وین زندگی بود نظر ما به خواب ها

بر باد بود کاخ شکوه ستمگران
لرزیده ایم ما ز چه لرزان حساب ها

یک راستکار سر نزد از در ولی دریغ
ما منتظر که باز که آید ز باب ها

دارد دو روی هر که بود در جهان ما
یک رو به سوی ما و دگر در حجاب ها

کس را مجال نیست که بیند به چشم حیف
آن شکل‌های زشت به زیر نقاب ها

کو داوری که باز نماید به چشم خلق
کردار ناصواب کسان از صواب ها

الفاظ را به معنی اصلی نمانده ربط
گر بنگری به غور در ین فصل و باب ها

گویند خلق اسلحه اما نموده اند
معمور شهرها به نگاهی خراب ها

لا فند از کرامت انسان و کشته اند
جمعی به زیر آتش و جمعی در آب ها

شمشیر تیز این دو سه کشورستان دریغ
یک روز کس ندید نهان در قراب ها

یک دم جدا ندید کس از جنگ و کشمکش
آن شاخ‌ها که بر شده سوی سحاب ها

ای ساده مردمی که توقع نموده اند
رقص کبوتران حرم از عقاب ها

سرها به خاک خفت که تا چند بهلوس
گلگون کنند ساغر عیش از شراب ها

ای بس فقیر زار که شد کشته رایگان
بهر حصول مقصد عالیجناب ها

بس نوجوان ساده که در جنگ این و آن
جان عزیز داده به زیر رکاب ها

فرهنگ فتنه زای جهان می برد کنون
ما را کشان کشان به دیار سراب ها

ترسم نهند شعر مرا نام شعر خون
یاران خرده گیر من آن نکته یاب ها

اینک به پاس خاطر سحر آفرین شان
یک بیت سر کنم همه قند و گلاب ها

ای عارض تو طعنه زن ماهتاب ها
وی گیسوان سرکش تو مشک ناب ها

شناسنامه