در سوگ صالح محمد خلیق
رفتی و تنهاییات در هر قدم، جا مانده بود
رو به روی من به جای شهر، صحرا مانده بود
آفتاب آمد پس از تو نیز، در چشمان من
مثل یک مرده دهان آسمان وا مانده بود
تا ترانه بر لبان زخمی تو خشک شد
روی دوش «ریگ آمو» نعش دریا مانده بود
ای رفیق روزهای آب و آتش، ای خلیق!
با تو زیر سلطهٔ شب نیز فردا مانده بود
در میان تیرهگی، رویای رویا مانده بود
یک دریچه سوی جشن آرزوها مانده بود
هر شقایق بود شاگردت به دشت شادیان
پرچم نوروز با شعر تو بالا مانده بود
با تو هرجای جهان بودیم، بلخابلخ شد
بعد از تو بلخ تا گفتم گلویم تلخ شد