در جان واژهها جریان داشت
اویی که استعارهی من بود
شعری سیاه مست که آن شب
در شهوت سروده شدن بود
آن شب که دکمههای ستاره
یکیک به ناز و حوصله وا شد
چیزی طلوع کرد که انگار
تلفیق ماهتاب و بدن بود
گنجشک سرخی آمد و ناگاه
یک گل کنار حنجرهام کاشت
گنجشک سرخی آمد و آن شب
تا صبح روی شانهی من بود
شیرین و سرخ و صورتی و نرم
هم آبدار و تُرد و رسیده
آن شب که مثل توت فرنگی
طعماش مدام بین دهن بود
از گیسوان رنگ شب خود
سازی درست کرد و نشست و
با نغمههای نقرهای ماه
بیوقفه گرم چنگ زدن بود
آن شب دل صبور و نجیبام
مردی غریب بود که بعد از
آوارگی به وسعت یک عمر
یک شب مقیم خاک وطن بود