شانه‌های ناهموار

دست و آتش و دیوار؛ برق صورت حورا
ماه می‌شود تکرار، چشم‌های شب‌بو را

مثل درد می‌پیچد در خودش؛ ولیکن آه!
رَم نمی‌دهد انگار، بچه‌گانِ آهو را

زان که شیرْ در عهد است، پای در گرو دارد
شرم می‌کند از یار، خَم‌نهاده ابرو را

شیشه در بغل دارد، شعله‌ها به دل؛ اما
گشته «ناخنِ افگار»، بر گرفته زانو را

بعد از آن تمامِ عمر، خانه‌های حزن‌آلود
بغض‌های ناهنجار، ناله می‌زنند او را

«شب گلوی خونینی‌ست، نور می‌زند فریاد
در سیاهیِ جنگل»۱تک‌درخت ناجو۲ را

تک‌درخت ناجو، نه! تک‌درخت ناجو، نه!
نور می‌زند فریاد، لانه‌ی پرستو را

لانه‌ی پرستو، نه! لانه‌ی پرستو، نه!
مرد، می‌زند فریااااد! دردهای بانو را

مرد می‌زند فریاد، از وَرای نور و آب
شانه‌های ناهموار، استخوانِ پهلو را

مرد می‌زند فریاد، ضجّه می‌زند جنگل
مویه می‌کند شاعر، موج‌های آمو را

شب چنین غمی دارد، درد مبهمی دارد
شعله‌ور دمی دارد، شب بریده گیسو را

شب از این سبب شب هست، بعد از این فضا حتا
روزِ کوله‌بارِ درد، مو نمی‌زند مو را

 

۱. شب با گلوی خونین خوانده‌ست دیرگاه/ دریا نشسته سرد/ یک شاخه در سیاهی جنگل/ به سوی نور فریاد می‌کشد. «احمد شاملو»

۲. ناژو، کاج.

شناسنامه