شَرَنگ…شَرَنگ…
شام آخر بود
و «کادینا» هنوز میرقصید
در هاله ای از دود و تاریکی
با چشمی بی رنگ تر از روز
آن سو تر
جنرال «فابیستو»
نَردِ عشق می باخت
دست در دستِ دخترانِ صحرا
و دندانِ طلایش
برقی میزد نفرت بار
کشتزارهای دو سوی سَرَک
همرنگِ گیسوی دخترک
به خورشید پهلو می زدند
و برادرِ کادینا
هنوز نمی فهمید
«قبیله» یعنی چه
وقتی خون لخته شده ی خواهرش
سنگفرش خیابان را فتح میکرد
حالا او سالهاست
هر صبح
در باراندازِ ساحل
دوستان کادینا را بدرقه می کند
که نگاهشان در باد می لغزد
بی رمق.
و جنرال «فابیستو»
مستانه می خندد
بر فرازِ کشتی خود
با چشمانی خمارِ دوشیزگانِ شبِ پیش
پرانتز باز
تقویم ها هر روز راهپیمایی می کنند
بچه ها هنوز کابوس می بینند
مادران همیشه بچه های مرده می زایند
پدران نیز که هرگز نبوده اند
اینجا دنیای سیاهی است
با خدایانی سیاه تر
که روز را از چشمان دختران قبیله می دزدند
و در هیچ پرانتزی هم نمی گنجند