آخرین اشعار

سیاه‌سر نشوی

توکلِ تو به عقلت، به حشمتت به زنی‌ات
که شاد و زنده دل و یاغی و بزرگ بمانی
هِرای من! بره‌ام! کودکی؛ ولی به تأسف
بزرگ چون بشوی ناگزیر گرگ بمانی

بهوش باش سگی سر به نرمِ پات نمالد
تو مادیان‌تر از آنی که طعمه‌ای شوی آخر
بهوش باش که در دام عرف و شرع نیفتی
تو مادیان‌تر از اینی! هِرای عاصیِ مادر!

نمان که دختری‌ات را شبیه ضعف ببینند
تو سر بلند بمان لای خلقِ دشمنِ عصیان
خودت بمان و بیادت بماند این‌که عزیزم
تو زاده‌ی منِ شعری! تو زاده‌ی منِ عصیان!

که این جماعت تا خرخره فرو وسطِ گِل
به اشتیاق ترا می‌کشند تا تهِ مرداب
که کارد اند و پنیری‌ست فهم و شعر، به گوشت
هزار گونه لالالا که تا همیشه شوی خواب

اگر چه سوخته‌ام من، هزار جایِ امید است
که خاکِ من به جهان داده عاصیِ دگری را
قدم بزن که بلرزد بُنِ تفکر این قوم
که تا بلند ببینند در ادامه سری را

به این شعور رسیده که موی فرفری او
نیاز هیچ ندارد به چادری، به حجابی!
برای ماندن محتاج فهم و درک و شعور است
نه چشم بر خطِ پیری، پیمبری، و کتابی…

هر آن‌چه خواست دلت باش نور دیده‌ی مادر
ولی بخند که هرگز به گریه تر نشوی تو
بیاد داشته باشی به مَدّ و شد مگر این را
که زن بمانی و اما؛ سیاه‌سر نشوی تو!

شناسنامه