نشست و بعد دو سه سرفه… بعد کوشش کرد
عجیب بود، خودش را به جا نمیآورد
غروب بود و جهانی پُر از تظاهرِ رنگ
سیاه و سرخ و سپید و بنفش و آبی و زرد
در انتظارِ دو ناخوانده میهمان غریب
دو سوی میز، دو چوکی چه قدر خالی و سرد…
نشانِ عشق درست آمد و به قلبش خورد
به روی پاشنه چرخی زد از نهایتِ درد
به روز و حال خودش دید و زیر لب خندید
تبسمی که نمیخواند با قیافۀ مرد
کنارِ پنجره رفت و به مرگ فرمان داد:
چه بوی میکشی اینجا!؟ برو… سگِ ولگرد!
 
				 
								 
								 
								 
								