ز چشمه سار افق، خون تازه می جوشد
سپاه شب پی قتلِ ستاره می کوشد
ز دشتِ واقعه بنگر غبار می آید
سمند عشق، چرا بی سوار می آید؟
مگر سپاه پلیدی دوباره خون کرده ست
زپشتِ باره عزیزی دگر نگون کرده ست
هنوز پیکر مجروح عشق برصحراست
هنوز کشتی بی نوح قوم بر دریاست
کجاست نی که حدیث دیار خون گویم؟
کجاست نی که ز سر قصه ی جنون گویم؟
کجاست دیده ی بیدار این زمانه ی تلخ
که خون زدیده فشاند به سوگنامه ی بلخ
بیا بلند بخوانیم هر که را گوش است
چراغِ دولت این قوم از چه خاموش است؟
هزار دزد مَر این جاده را کمین کردند
سه چار بوالهوسی پیش از این چنین کردند
سراغ آب به دفترچه ی سراب زدند
نخوانده قصه ی فرعون، تن به آب زدند
به هوش باش برادر! که داد می گذرد
شکوه تخت سلیمان به باد می گذرد
به هوش باش که روز رکابداری توست
و چشم میهن خونین کنون به یاری توست
دلاوران که ز خون سفره ی طرب دارند
به پاس رسم مروت تو را طلب دارند
کنون که مهد یتیمان میان گرداب است
کنون که سبزه گرفتار دست مرداب است
کنون که غنچه زبیداد باد آشفته است
کنون که طالع مرغان این چمن خفته است
شب هجوم شغالان به قریه های خموش
شبی غنود، ز فریاد و بانگ نوشانوش
بیا به باره برآییم و جان نثار کنیم
به هدیه بخش غربیانِ این دیار کنیم
به رغم آن که سحر خویشتن به خواب زده
بیا به کوری چشمانِ آفتاب زده
پیام خلق وطن را به نغمه و باساز
به شهر خفته بخوانیم با بلندآواز
همان ترانه ی خونین که بارها خواندیم
به چاهِ تیره و بر اوج دارها خواندیم
همان حماسه که با فتنه ی فرنگ زدیم
سه باره دیو ستم را به سینه سنگ زدیم
حلال زاده نباشیم، اگر به رسم پدر
به خصم سفله نخوانیم قصه را از سر
همان یلیم که در اهتزاز رایت عشق
هزار فتنه شکستیم با امامت عشق
کنون که فصل طلوع است از کتاب سحر
امام عشق به عمّامه تنگ بسته کمر
نشسته توسن رهوار و تند می راند
دوباره قصه ی فرهاد و عشق می خوانَد
به کوله بار عروج ستاره را دارد
به سر هوای بلوغ دوباره را دارد
منادیان سحر رهروان ناهیدند
به روزِ واقعه قربانیانِ خورشیدند.
در این کنایه که گفتم اشارت دگرست
حدیث قتل ستاره، روایت سحرست
به شام تیره ی ما شب فروز می آید
ستاره چهره بگیرد که روز می آید
به آسمان که هزار آفرین به لب دارد
به صبحدم که شکوهِ شکست شب دارد
شب مراد نخوابیم تا سحر بزند
سپیده بر سِرخرگاه شب، شور نزند
بریده باد دو دستی که از بداندیشی
برید با تبر خصم رشته ی خویشی
یلان نامور خطه را به کشتن داد
به رسم ناخلفی، خانه را به دشمن داد
دریغ و درد که فصلِ دلم زمستانی ست
انیس کودک قلبم، سیاه پستانی ست!
به قومِ عاصی ما نک خدایگان چه کنند؟
به این یتیم پدر مرده دایگان چه کنند؟
زبس که دیگ غم از درد سینه می زد
جوش برون فتاد ز اسرار قصه ی خاموش
به بوستان ادب لحظه ای غبار زدم
غریوِ چند به غمنامه ی بهار زدم