برای شهید مزاری و رنج دیر سال قبیله ام
…سمند خوش قدم من، سپید پیشانه! ببر مسافر خود را به مقصد خانه
به چارنعل بتاز آب و خاک را طی کن بتاز و رنج سوار هلاک را طی کن
مرا حمایل یال بلند خود گردان هلاک فتنه ی چرخم، توبند خود گردان
چه دشت ها که دویدم به تاب و تب با تو چه درّه ها که دریدم ز سنگ و شب با تو
تفنگ بود و تو بودی و شب گروه گروه نه من ز خواب ملول و نه تو زراه ستوه
سمند خوش قدم من! مجال بس تنگ است تمام راه از این پس که می روی سنگ است
نه برقِ نیش پلنگی، نه چشم روشن ماه تمام راه، زمین گور و آسمان کوتاه
به هرکرانه کمینی زدیو دام گذار به احتیاط به هر خاک تازه گام گذار
تهمتنی که برآمد ز هفت خوان بیرون ولی زچاه برادر نبرد جان بیرون
شغادها همگی سر به چاهِ حیله شدند نشد که تن بکشند از حضیض شان بیرون
شکست جوهر فردی که شأن مردی داشت بلی ز دایره ی تنگ نام و نان بیرون
هلا! شما که به نیرنگ و رنگ مشهورید! نمی روید ز نیرنگ آسمان بیرون؟
نمرده است «مزاری»، که مرگ بس خُردست به پیش همت مردی از آسمان بیرون
ز آسمان نه همین اخم و تخم سهم من است از این زمین نه فقط سنگ و زخم سهم من است
اگر به زخم نشینم، پلنگ کینه ورم اگر به اسپ برآیم، نهنگ کینه ورم
اگر ز اسپ فتادم به اصل برخیزم زپشت کوچ پدر نسل نسل برخیزم
صدای شیهه ی اسبی ز دور می آید از انتهای شب سوت و کور می آمد
صدا می آمد و از شب سه پاس کم می شد چو می رسید پسِ قریه، صبحدم می شد
نیاز، گریه، شکیب و غبار پیدا شد غبارِ جاده نشست و سوار… پیدا شد
عنان کشیده شب از لاخ کوه آمده بود چو رود و باد زماندن ستوه آمده بود
چو رود و باد سر بی قرار و سرکش داشت درون سینه دلی چون تنور آتش داشت
به گامِ غیرت خود یال کوه ساییده یلی که شانه به کوپال کوه ساییده
سوار از جگر رود تشنه آمده بود ز هفت خوان دد و دیو و دشنه آمده بود
شبانه توسن آتش رکاب هِی کرده هزار گردنه را با شتاب طی کرده
هزار خشم فرو خورده زیر لب با او هزار زخم سیه یادگار شب با او
به دختران لبِ چاه، آب هدیه نمود به مرد مانده زمیدان، رکاب هدیه نمود
به نو عروس دَمِ حجله نان و خورجین داد به دست خالی مردان ده تبرزین داد
به کوهسار تو بذر پلنگ را پاشید به دشتِ تشنه ی شب آب و رنگ را پاشیده
سمند خوش قدم من، سپید پیشانه! به زخمهای دلم گوش می دهی یا نه؟
من از گلوی عطش با تو گفت وگو دارم بتاز، رخش غرورم! که آبرو دارم
چو ابر گریه کنم، یا چو رعد بخروشم منی که بیرق خورشید مانده بر دوشم؟
منی که وارث زخم سیاه زنجیرم منی که وارث هفتاد نسل شمشیرم
منی که تیغ نخوردم، مگر زپشت فریب منی که زهر نخوردم، مگر زخویش و قریب
مبادمان که نشینیم و گریه ساز کنیم به پیش خصم، سرِعجز و لابه باز کنیم
مبادمان که شرف را به ننگ نان بدهیم به قاتلان پدر، بیش از این امان بدهیم!
سمند خوش قدم من، سپید پیشانه! ببر مسافر خود را به مقصدِ خانه
ببین به چهر افق، آسمان چه دلگیرست ببین به گرده ی راه، این نشان زنجیرست
سفر گزیده از این ورطه، مردِ تنهایی گذشته است از این جاده، خون چکان پایی
سفر گزید، که عمر عقاب ها کم بود شهاب ثاقب ما را مجال… یک دَم بود
پرید و چشمه ی آیینه را زلال گذاشت و برکه را به کلاغان دیر سال گذاشت
سوار از شب کولاک و برف آمده بود پس از سه قرن خموشی، به حرف آمده بود!
چه گفت مرد که چون شعله در زغال افتاد کلاغ پیر ز وحشت به قیل و قال افتاد؟
چه گفت مرد که مرداب و شب شکیب نکرد غریو و پچ پچه در کوهسار لال افتاد؟
دریغ، میوه ی امید خلق، در شب سرد به سنگ بازی طفلان زشاخه کال افتاد!
سرش زگردش این چرخ پیر بالا بود ز توش و تاب شب سر به زیر بالا بود
مجالِ سیر نهنگی که میل دریا داشت ز حجم کوچک این آبگیر بالا بود
کلام کوه شکافش که سرّ اعظم داشت ز هضم هاضمه های حقیر بالا بود
تو کوهوار سر ریشه سخت می ماندی به رغم باور طوفان درخت می ماندی
تو را به جرم بلندی ز باغ ببریدند ز سرفرازی ات ای سروسبز! ترسیدند.
تو کوه مرتبه، پیش از تو دشت ها همه کر تو نور و صاعقه، پیش از تو ابرها همه کور
بهل که لعبتکان چند روزه خوش بچرند که ننگ عافیت از اوج شاهباز تو دور.
سمند خوش قدم من، سپید پیشانه! ببر مسافر خود را به مقصد خانه
مروتی که نمانم به قعر چاه، ای یار! کرامتی که نیفتم به نیمه راه، ای یار!
بکوب جاده ی این غربت کهن پا را سوار را به سوادِ خوش وطن برسان
شکسته هندوی آشفته جانِ سوخته را به بی نیازی آن کوه و آن شمن برسان
بتاز هدهد راه آشنای قاف شکار! مرا به حضرت سیمرغ ایلِ من برسان!