تنور حادثه امشب شراره خیز شده ست
و زنگ خورده ترین تیغ فتنه تیز شده ست
تنور فتنه، تنور دمیده از دم دیو
تنور وحشی طوفان، تنور بانگ غریو
تنور نوح، تنورِ زقوم دل کندن
تنورِ کشتی و لنگر ز آب و گِل کندن
به دست فاجعه سنگی در آسمان دیدم
و ماه را چو پلنگی در آسمان دیدم
به روی کویه ی کاهی نشسته دهقانی
به باد داده ولی آن چه را که می دانی
زنان قریه زمژگان به دیده پُل بسته و دختری که زآتش به جامه گُل بسته
یکی به خرمن آتش گرفته می خندد یکی به دامن آتش گرفته می خندد
لهیب فتنه بزرگ است، آنچه می بینم ستاره کلّه گرگ است، آنچه می بینم
تنور حادثه امشب شراره خیز شده ست وزنگ خورده ترین تیغ فتنه تیز شده ست
همان که خواب بلا دیده، صبح لال شده همان که عشقِ من امشب در او زغال شده!
چه بی ترانه بهاری، چه بی غزل عیدی چه بی شکوفه درختی، چه باغ نومیدی!
چه سیر واهمه خیزی، چه جاده ی سردی چه همرکاب ضعیفی، چه دشت نامردی!
چه کوهسار بلندی، چه پویشی دشوار چه دره های عمیقی، چه قومی آدمخوار!
دوباره باغ نه گل داد و نی جوانه کشید دوباره آتش حرمان همی زبانه کشید
قنات ها، همگی، آب شور شد ناگه و گلو تشنه ی کاریز کور شد ناگه
و قصر سبز و عظیمی که پرورید دلم به یک اشاره ی طوفان، چو گور شد ناگه
فضای روشن فردای زخم خورده ی من سیاه و بسته و سرد و نمور شد ناگه
خیال بود؟ سرابی پر از توهّم بود؟ و هرچه بود، به یکباره دور شد ناگه
به نامِ نامی آتش، به نامِ نامی دود به نام نامی آن غم که هست و خواهد بود!
کنار جوی و چمن حلقه حلقه دام کشید و هرچه چشمه برآمد، زمین به کام کشید
دهانِ زخم جگر، بوسه از نمک برداشت سبوی دهکده مان از عطش ترک برداشت
به روی فرش غریبی، درون خانه ی غم نشسته ایم دو زخمی، سرِ جنازه ی هم
عبث نشسته و سنگی به سنگ می کوبیم به قرخ دشت عمیقی کلنگ می کوبیم
قرار بود ببینیم صبح فردا را قرار بود بسازیم با هم این جا را
قرار بود زمستان بمیرد، اما بعد… و این تنور کمی نان بگیرد، اما بعد…
چه شد که مصلحت عشق را نسنجیدند فقط در آینه تصویر خویش را دیدند
هنوز، تپه نپیموده رستگار شدید به رنگ گربه ی رم کرده بچه خوار شدید!؟
سه دشت تا به تکاپوی زیستن باقی ست هنوز تا به غریبی گریستن باقی ست
دلم گرفته از این شهر، از این شکوه امشب مرا ببر به تماشای سنگ و کوه امشب
دلم گرفته، دلم از ملال آکنده ست مرا ببر به فرازی که تا ابد زنده ست
دوباره میل تفنگ و دوباره میل کمین دوباره میل جهیدن به پشت کوهه ی زین
دوباره آه! بلی… غم در آستین دارم دوباره باز چنان دارم و چنین دارم
هنوز بادیه گردم به شیوه ی پدرم چه آید از پسِ امروز بر سرِ پسرم؟
چه شد که آن همه دریا نکرد سیرابم و بعد از آن همه طوفان، هنوز مرادبم؟
من از تلاطم این بحر، تشنگی بردم به ساحلی نرسیدم که همسفر خوردم
سفر ملول شد از من، من از سفر خستم خجول هر چه رفیقان و رهروان هستم
مباد گردی از اینسان سفر، به دامن تان نصیب گرگ بیابان، نصیب دشمن تان