شبی بی خبر، بی صدا می روم
از این شهر دیر آشنا می روم
من و بار دردی که مانند کوه
من و خاطراتی که سوهان روح…
من و آجر و کوره ی شعله ور
من و پینه ی دست های پدر
من و خون دل ها، من و درد ها
من و غیرت پوچ نامرد ها
نه این سو مرا هیچ کس بیقرار
نه آن سو مرا بخت چشم انتظار
به شوق کدامین وطن سر کنم؟
چه خاکی بیابم که بر سر کنم؟
نه اینجایی ام من، نه آنجایی ام
من از سرزمین های تنهایی ام
گره خورده آوارگی مو به مو
از اول به بخت چلیپایی ام
ندارم پناهی به غیر از خیال
پر از خواب و رویاست لالایی ام
شکفتم اگر زندگی سخت بود
من از نسل گل های صحرایی ام
نگاهم پر از ابر بارانی است
که سر رفته دیگر شکیبایی ام
به هر در زدم بی سرانجام بود
جواب سلام، آه، دشنام بود
و زخم از خودی خورده ام بارها
خدا را، خدا را، وطن دارها
كم آوردم از كثرت غم، قبول
به سختی آهن نبودم، قبول
ببخشید اگر گریه ام با صداست
اگر چادر خاكی ام نخ نماست
ببخشید اگر درد نان داشتم
اگر لای زخم استخوان داشتم
از این مردگی پای پس می کشم
ببخشید اگر که نفس می کشم
نه در پشت سر هیچ سقفی پناه
نه در پیش رو هیچ امیدی به راه
من و دست سنگین دیوارها
خدا را، خدا را، وطن دارها
نه یادی، نه عشق کسی با من است
که رفتن در آن سوی دل کندن است
از این شهر دیر آشنا می روم
نمی دانم اما کجا می روم