گرفتی از من و دادی به دست سرنوشت او را
به دیوار سر راهم نشاندی خشت خشت او را
تکوتنها تکیده در سکوت سرد تنهایی
چرا باز آفریدی در دلم با این سرشت او را؟
خطی ناخواندهام از عاشقی در کوچهی دریا
ندادی دست کم از پارههایم رونوشت او را
دهانم بوی دوزخ میدهد از توبه نالیدن
گنهکارم که میبینم جدا از آن بهشت او را
دو چشم آتشفشان لغزیدنم در دامنش گل شد
مرا از سوختن کرد آب در این دشت و کِشت او را
تباهی را، سیاهی را و تردید دو راهی را
به دورش چیدهای تا وانمایی خوب زشت او را
تبسم از لبش شیرین و گل از گونه اش رنگین
چه پشت کعبه اندازی چه در گور کنشت او را