زندگی پر ز درد و دلتنگی، از خوشی محتواش عاری بود
من سفر مینمودم و دیدم، درد در خاک راه جاری بود
قریه جای قشنگی بود اما، خسته از سم اسب اربابان
آمدم شهر، جاده و کوچه، پر ز تخریب و انتحاری بود
میهن دیگری که من رفتم، در حقیقت فرار بنمودم
دیدم آنجا که بدتر از بدتر، تاکنون رسم بردهداری بود
ناگهان رخت خویش بربستم، آمدم کشورم که میدیدم
دشمنان جای خویشتن باشند، آشنا هم ز من فراری بود