به دستِ جهلِ تبر سرو بر زمین افتاد
که عقل، اصلِ خودش را نميبرد از یاد!
درخت بیدِ کهنسال خسته بر لب رود
نشسته بر دل او داغِ تلخِ اين رخداد
کدام شاخه به تزویرِ باغبان خوش بود؟!
که خشتِ باورِ این قصه کج شد از بنیاد…
سکوت کرده جوانی کنار خلوت خویش
شبیه مادر پیری که مانده بی اولاد
به خواب رفته صدامان ميان حنجره ها
سكوت ما خفه شد پشت پرده فرياد
پس از سقوط دوصد سرو، تازه فهمیدم
*زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد*
مخواب ای من در جستجوی خوشبختی
که داده ام پس ازین تن به هر چه باداباد
 
				 
								 
								 
								 
								