آخرین اشعار

سفر

سفر چه واژه ی سختی برای من شده است
سفر بهانه ی تلخ به هم زدن شده است

سفر همیشه برایم از آمدن خالیست
تمام زندگی من نیامدن شده است

تو رفتی و بخدا باورم نمی آید
به آنچه فکر نکردیم… مطلقا شده است

به غیر نام تو چیزی نصیب من نشده
و سهم من فقط این نام بر بدن شده است

“همیشه رفتن و رفتن از آمدن چه خبر؟”
هوای زندگیم شعری از کهن شده است

سفر بدون تو مرگ است و آخرین امید…
به این قطار که در حال رد شدن شده است

دوباره نقطه ی ضعف مرا نشانه بگیر
سفر برای تو مشتی بر این دهن شده است

شناسنامه