در سکوتی که سایهگستر بود
یک سپیدار داشت جان میداد
برگها، ریشههاش میپژمرد
ساقههای سخن خزان میداد
واژهها زیر دست و پا بودند
نیمهجان، بیترانه و لبخند
کس نبودی که باغبان باشد
آب در کامشان بریزد چند
در شبی وهمگون و مهآلود
شهد شیرین فارسی گم بود
واژههایی که مادری بودند
بر زبان دری چه سرگم بود
ماه و مهر، آفتاب و گردون را
بهم آورد روی صفحهی جان
با همان واژههای سوچهی خود
ساخت سرچشمهی سپیدهدمان
رستم و زال و رود و رودابه
رخش و سیمرغ را به میدان برد
کاوه را در مقابل ضحاک
باز مثل همیشه ایران برد
گفت مرز وطن، زبان شماست
فارسی دری جهان شماست
نی گزندی نمیرسد به شما
تا خرد نقش آسمان شماست
مثل کوهی به قامتش مغرور
ساخت کاخی و صد چکامه نوشت
روح خود را دمید در سخنش
شاهکارانه شاهنامه نوشت
پ.ن:
سوچه: پاک، بیغل و غش، صاف و پوستکنده
سَرگُم: ناپدید، مفقودالاثر