خدا برای خودش آفریده دنیا را
نه بهر هیچ که پر پر کنند گل ها را
شبی به ساحلم آورد و کرد تشنۀ خویش
به روی ماسه نوشتم سرود دریا را
و باد آمد و پیچید گرد مجنون بید
به هر کرانه پراکند بوی لیلا را
نهاده دختر کولی به شانه کوزۀ آب
گرفته نالۀ عاشق تمام صحرا را
عروسکیم و غریبانه در تو می نگریم
عجب زمانه به بازی گرفته یی ما را
دلم به پای خودش آمده به مسلخ تان
به حال خود بگذارید مرد تنها را
کتاب و دفتر و دیوان دگر به کارم نیست
به یک نظاره بسوزان تمام این ها را
 
				 
								 
								 
								 
								