خط دستم امتداد ناگزیر سرنوشت
روزگاری هست تنهایم اسیر سرنوشت
عاشقم بر چشم های دختران روستا
فال می گیرم همیشه پیش پیر سرنوشت
در خطوط دست ها و پیچ و تاب زلف ها
مانده ام از بس دویدم در مسیر سرنوشت
در میان قلعهی متروک در اطراف بلخ
ناگهان بر سینه ام خورده است تیر سرنوشت
قسمت عاشق تمام عمر دوری بوده است
هیچ چیزی نیست در دنیا نظیر سرنوشت