سردرد

رفتی و از همه ی پنجره ها دلسردم
نفرتی دارم از این واژه ی “برمی گردم”

جمله ی “می روم امروز که خوشبخت شوی”
مثل مشتی ست که بر صورت خود حس کردم

جای زخمی که به روی بدنم هست ببین
من همین گونه که دیدی اثری از دردم

روز تا شب فقط از کوچه به پس کوچه زدن
شب که تا صبح برای غزلی سردردم

واقعا دست خودم نیست، خدا هم شاهد…
که اگر دست خودم بود رها می کردم

بعد از این قصه ی ما نیز عوض خواهد شد
منتظر باش که با مرگ فقط برگردم

می توانی بروی، “پشت سرت هم خوبی”
من اگر زنده بمانم به خدا نامردم

شناسنامه