در عرصهی قلمرو آفاقِ انتظار
از هیئت دو قطب_
سخن میکشید بال
من بودم و نبود و کبودای آسمان
یک لحظه ناگهان
پرسشگران سرخ!
صدا دادهاند های!
ای در گذر نشسته به دیدار کرده خو
ای بینشان نشانهی گمگشته در نشان
با ما چنین رونده کجا میروی بگو؟
فرمودهام که من_
از باتلاق کوچهی منها گذشته تا_
پیموده با رسیدنم اینجا رسیدهام
همیاریام کنید
پیمان به دوشِ غایتِ مقصودِ علتام
گفتند:
های آدمک رهسپار مرگ
ما زندهمردهگان سراسر نمرده سر
ما پینبردهگان پیاپی پیاده پر
چندیست در مقابله با هیچ گفتهایم:
ما را سراغ،
رنجهی ترتیب وحشت است
گفتم:
قبولِ قامتِ اقدام کردهام
پروندهی کشاکش امواج حیرتم
چندیست هرکجا
از خویش تا کجا
تا درد تا گناه
تا رنج تا تجسم قانون ابتدا
تا خوف تا خطر
تا عمق کوچه های گل آلودهی حذر
تا آب و خاک و خشم
تا باد و بیم و برگ
تا درههای دربه در سوگوار مرگ
تا داغ تا نهایت آغوش بلکهها
تا شور تا شراب
تا پلههای آخر انصاف هر عذاب
تا عشق تا جنون
تا جلگههای جنگل جاوید جبر و خون
تا هیچ تا سکوت
تا پای سمچهای نفس سوز هر هبوط
تا هست تا گسست
تا نیست تا غروب غریبانهی الست
تا غایتِ غیابت آن سوی بی خدا
تا تا و تا و تا…
آری خدا خدا
بایسته نیست مردن ازین بیشتر مرا!
راهام دهید میگذرم با خود خودم
باشد شما و راه و نگاه و رواجتان
پا از سفر به سویی رهایی نمیکشم
با آنکه در زمانهی ما آدمی پریست
برگشت در نصابِ قیادت_
ستمگریست
پیوسته با اقامت خود میروم به پیش
با خویشم و قرار ندارم به هست خویش
گفتند های های
از ما گذر بکن_
آن سان که نیستیم
ما گشنهمستِ فاقهکشان شکسته جان
با نانِ یاد و خاطر دلبستهگان خویش
در هرکجای روز
صبحانه اختطاف
عصرانه انتحار
شبها به دیگِ ماتم ما ناله میپزند
بیآنکه پی بریم
ما گریه میخوریم
ما را پیالههای پر از آه دادهاند
از راهوار سرشکن ما پیاده شو
ما را به ما بمان
ما نیستی به بندِ دل خویش بستهایم
پیمانهیی تغافل دین سر کشیدهایم
ما را چنین سزاست
ناخوانده در ضیافت تقدیر میرویم
در کوره راه بخل
ما مرگ را قدم به قدم راه میزنیم
آنسوتر از حضور
در گلخن تکامل مرموز خویشتن
پشتارههای عزتِ آغوش دوزخیم!
این گونه سر به نیست
از سرحد روایت خود دور گشتهایم
در کام این تلاطم فریادهای سرد
مبهوت در خموشیِ خود موج میزدم
افتادم از نگاه فرامردهگان فرود
همچون تگرگ و تیر
در پای لحظهها
افراشتم سرود سراسیمهگان سوگ
برداشتم به درد خودم را به دوش خویش
راه برزدم به پیش
دیدم گروهی گام به گام گمان چنان
از سمت بینشان
با دستها گرفته همه گوش عرشیان
مسجود شان ستاره و خورشید و کهکشان
برگشته از اصالت آداب آفتاب
در کوچههای پوچ تکلف قدم زنان
پاشیده در فضای پر از خشمِ خونخروش
غفلت به دوشِ حرمت دشنام تشنهگی
سرمانده سر به مسند آغوشِ سایهها
در گوش چارچشم خداخانههای شرق
پیوسته همچو مرگ
فرمانفرازِ غایت بیهودگی چنان
همواره سربه سر
در عاجِ هیچپرور انصاف آسمان
از برجِ گفتگاه زمان داد میزدند
حرف از شکوه و شوکت اضداد میزدند
پیچیده جان به سمت خودم_
پا گذاشتم
اندیشه را به به یک دلم جا گذاشتم
راه بود و راه راه
چندان که هیچ دیده نمیدید دیده را
پروا پریده بود
ناگه صدایی از دلِ گوری بلند شد:
از ما بِتاب روی
در درههای راههی این چندهزار سر
راه دیگر بجوی
تا یابی ای تسلسل ترتیل بندهگی
پروندهی غرامت پروردگار را
بردار ای تکثر تکوین ناتمام
از دوش این شکستهترین آیت زمین
آوازهی قرائت مفهوم دار را…