غمت که آمد و یار دل خرابم شد
نشست و مطلع نی نامۀ کتابم شد
شروع حادثۀ عاشقی دگرگونی ست
قدم نهاد و سرآغاز انقلابم شد
گرفت، بین دل و عقل، آتشی افروخت
در این میانه به دل ماند و انتخابم شد
رها شدم به بیابان و گم شدم در کوه
فقط خیال تو همراه پیچ و تابم شد
به پیش هرچه رسیدم دویده پرسیدم
دوباره عطر به جامانده ات جوابم شد
چنین اسیر بیابان و دشت و کوهم کرد
غمت که آمد و یار دل خرابم شد