خشکیِ چشمانم دلش باران طلب دارد
امواج فریادم دلش طوفان طلب دارد
این روزگار لعنتی با سیلی محکم
از بغض و اشک من لب خندان طلب دارد
من هیرمندم آمدم در خاک تو اما
برگشتن من، قدرت امکان طلب دارد
آری یتیمی از خراسانم نه بیگانه
مهمانتان هستم که دسترخوان طلب دارد
سطل زباله بر سر هر کوچه میفهمد
دست یتیمانه، دو قرص نان طلب دارد
یک لقمه نان سنگکی از کورهی آجر
از جنس آهن ناخن و دندان طلب دارد
وقتی بهشت من جهنم هست… بی پروا
دندان من یک – سیب – از عصیان طلب دارد
من پاره پاره زخم زخم از انتحاریام
این زخمهای من کمی درمان طلب دارد
جان دادهام تا بنگرم میدان آزادی
میدان آزادی مگر زندان طلب دارد؟!
من آن مسلمانم که بیایمان نخواهد مُرد
سختی مرگش را کمی آسان طلب دارد
دستر خوان= سفره