مادرم را بگو ستاره بچین باز هم لابهلای گیسویش
دخترت را بغل بگیر و بخند با دو چشمان مست آهویش
بسته کن بقچههای دردت را پهن کن سفره ی طراوت را
به سر آمد شبی که تا به سحر گریه می کرد کنج پستویش
قاصدکها به رقص آمده اند می درخشد ستاره ی احمد
بر لبانش نسیم رحمت شد دخترت در کلام جادویش
خط بکش روی قصههای قدیم، قصهی تلخ گورهای سیاه
سوی چشمش ببین به دلگرمی، بتکان خاک را ز پهلویش
شانه کن موج گیسوانش را، گل بیاور، بزن به پیرهنش
پر بده لابهلای ابر سپید، هان، چه خوش میپرد پرستویش
خنده ارزانی لبانت باد حضرت عشق میزبانت باد
بوسه های قشنگ پیغمبر روی دستان ماهبانویش
بعد عمری که هست و بودش را جزء اموال خانه دانستند
سرزند آفتاب عالمتاب بر بلندای طاق ابرویش
تا درخشید سورهی کوثر، تا که نازل شد آیهی تطهیر
هر چه آلودگی به عالم بود، برد با خویش، آب و جارویش
ایستاده مصمم و محکم زیر رنگین کمانی از احساس
شاید این روزگار بنویسد سرنوشت خوشی فرارویش