سال موش است و بشر، موش شده در غارش
دل خوش از آن که چه انباشته در انبارش
بیشهزاریست زمین، هر قدمش دام و ددی
میدود گرگاجل در طلب مردارش
وقتی از موش چنین خانهنشین گشته جهان
خلق بیچاره چه تدبیر کند با مارش؟
بادها جمله مخالف شده و کشتیها
پشت و پهلو زده با محنت دریا وارش
گاو هم مست برون تاخته از خانه به کوی
دست ناپختهای چند است، مهین افسارش
زیر دیوار تمدن نفسم قید شده
کیست تا دور کند از سر ما آوارش
«صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش»(۱)
پ ن : ۱.حضرت حافظ