باز امشب دوباره میچینم سفره و چای قند پهلو را
تا کنار تو من مرور کنم چار فصل پر از هیاهو را
پلک شب تا دم سحر باز است بر نگاه غریب یک کودک
قصه و شعر نیز گرم نکرد، امشب از طفل، پشت و پهلو را
دخترک باز خواب میبیند یک بغل نان گرم در سفره
تا مگر در خیال گرم کند دور آتش دو دست و بازو را
سهم ما از تمام این تقویم مرگ در یک شب زمستانی است
تو بیا و تمام کن یک روز قصه ی سالهای بدخو را
دستهای مرا بگیر و ببر، تا به آن سوی کوه و قلهی قاف
تا که از دست و پای باز کنیم یک به یک رشتههای جادو را