تا حشر به دیدار تو پرپر زده باشد
مرغی که به بام تو دمی پر زده باشد
سر خم نکند بر در کس هیچ امیدی
یک بار به درگاه تو گر در زده باشد
از شهر؛ گریزان شود آن عقل که روزی
بر دامن صحرای تو چادر زده باشد
این اخم؛ بر ابروی تو ماری است که در باغ
بر شاخۀ گل خفته و چنبر زده باشد
ای مرهم داغ کهنم! قهر تو زخمی است
ناسور و نمکسود که نشتر زده باشد
خواهی که سرم بگذرد از هفت فلک؛ گاه
از من خبری گیر؛ ولو سرزده باشد
با این همه خوبی نکند جای خداوند
تصویر تو بر سردر محشر زده باشد!
این گونه که مستی کند امشب قلم من
شک نیست که بر یاد تو ساغر زده باشد
زان ساغر و این ساغر و آن ساغر؛ خیر است
ترسم که از آن ساغر دیگر زده باشد