ساعتی خندید با خود از دم یك روسپی
بعد چیغی زد هراسان در غم یك روسپی
لحظه ی آیینه گشت و در نبودش خیره شد
بعد هم آلوده شد در عالم یك روسپی
هر شب و هر روز هر ساعت همیشه… داد زد
در میان بازوان محكم یك روسپی
تا كه گژدم گشت نیشی زد به خویش و گریه كرد
بعد تصویری كشید از مرهم یك روسپی
مرگ هم سرگرم بازی در حدود شهر بود
بی رقم خندید در چشم نم یك روسپی
باز آذر شد تمام ماجرا ناگفته ماند
زاد روزم را به هم می زد غم یك روسپی