ای زکریای درخت ها
اسب سیاهِ بسته در تنه ام
چنان شیهه می کشد
که گم شده در پای رفتن اند ریشه ها
رفتن اند
رفتن!
از حالت خاموش سُکرآور
به غروب ریزشده بر شاخه ها…
ای مریم دوست مریم روز
نشسته در رگ های پدر پدر پرنده ام
من چند تا پرتقالم روی میز
رسیده از آن همه دور
به این همه دورتر…
ای زکریای درخت ها
سواره نمی گیردم اسب
که چهره تمام کرده ام
و میوه خوانده ام ماه
به انحنای فراموشی رفت
هان بریده بریده در حلق
همه را به کنار
اسبِ بی شاخ و ناپرنده ام
اسبِ بی شاخ و ناپرنده ام…