دست كشيد به آسمان
ابرها را كنار زد
نشست رو به ماه
زن
با دلى از بلور
با تنى از رؤيا
چند بهار از گيسوانش گذشته بود؟
چند پاييز بر شانه هايش ريخته بود؟
چند زمستان در قلبش نشسته بود؟
دست كشيد به آسمان
ابرها را كنار زد
نشست رو به خودش
_ مرا مى شناسى؟
من نيمه غمگين تو ام
هميشه تو را در من جسته اند
آيا كسى مرا در تو جسته است؟
نشست رو به ماه
_ من نيمه تاريك تو ام
كسى نديده مرا
آينه ها تنها چشم هاى زيبايم را نمايانده اند
تنها لب هاى وسوسه انگيزم را
تنها موهاى كمندم را
تنها ابروهاى كمانم را
مرا به من نشان بده
آينه ها هيچ گاه
پرنده اى را كه در قلبم آواز مى خواند
نشان نداده اند