در گوش من صداست، پدر! زنگ مکتب است
امروز دخت ناز تو دلتنگ مکتب است
این زنگ مکتب است، و یا گوشوارهام
یا تکّههای این جگر پارهپارهام!
پاسخ بده پدر! که چرا دختران همه
صِفر کلان گرفته در این امتحان همه؟!
اِقرَأ مگر به خاتم پیغمبران نبود
یا بود و بعدِ رحلتِ او بر زنان نبود؟!
یارب! پدر جواب برایم نمیدهد
از ترس، یک کتاب برایم نمیدهد
وقتی که دست سوی کتاب تو میبرم
از “هفتخوان حادثه”٭ باید که بگذرم
وقتیکه از کنار نیستان گذر کنم
باید که نی نگیرم و صرف نظر کنم
یک بغض بیپدر به خدا بسته نای من
بند است راه هقهق و موج صدای من
تا بر دهان جهل نخوردهست مشت سخت
هرجا که دختر است چنین است تیرهبخت
تا قفل ذهن سنگ شما ناگشوده است
هر شاعری سرود قفس را سروده است
وقتیکه مرد خَمزده نامرد میشود
یک زن میان معرکه صد مرد میشود!
این تیکتاک ثانیهها بیجواب نیست
اما جواب تلخ زمان در کتاب نیست
بگذار زن که قافلهسالارِ خود شود
در جنگ با فراعنه سردارِ خود شود!
٭ هفتخوان حادثه: این ترکیب زیبا را در یکی از غزلهای قشنگ استاد گلنور بهمن خوانده بودم.