بر بدنت شاخه نوشتم هزار
جنگل شدی
میخواستم پناه گزینم
سگِ سرنوشت زوزه کشید رهسپار!
نقش سرگردانی
رد پا از جنگل از شهر از دیار
معلوم نه
نقطه کجا خواهد گذاشت پرگار.
در فکر به ردیفها قافیه میرفت از دست
در فکر به قافیهها تصویرها میشکست،
نمیشد تصور کرد: چشم و پا و زلف و بست.
در گرهِ واژهها ردیف نشد تخت و بخت
انتظار نشست بر چوکیای سخت.
پرسیدم کجاست زنی مست
گفت در واژههای این شعر زنی ننشست.
در رفتنِ حوصله از زبان،
از زنِ زندگی خواستم
پیالهات را بردار!
گرانجان شویم
گرانجان شویم
در نقشیکه میکشم بر بدنت از بنبست.