زنان بسیاری
لای موهای شان داغ فرزند بافته اند
و زنان بسیاری
گوشهی روسری شان اندوه دوخته اند
ملال آور نیست؟
کشیده شدن دامن زنی در سیاهی
و گیسوی زنی در تباهی
بگذار برایت بگویم ای سر زمین من
که در تو زنانی زیسته اند
که از زیستن فقط اسمی
و از آزادی فقط بال کبوتری را میشناسند
کبوتری که در نخستین پرواز واژگون شد
و جز بالهای قرمز و گردن بریده
نشانی از خود نگذاشت
آه ای دیارِ خونین
بگذار برایت بگویم
در تو زنانی زیسته اند
که خدا از رگ گردنشان نزدیک تر
و از هفت اقلیم دور تر شان بود
و نالههای شان برای ابد ناشنیده ماند
زنان بسیاری
که تا لب گشودهاند
حرف شان سوخت
و تار های گیسوی شان
زنجیر های پولادین شد برای بستن ایمان مردان بسیار
و برای رهایی ایمانشان
زنی را در سیاهچال
زنی را میان اندوه
و زنی را میان بلندپوشهای سیاه خواسته اند
ای سرزمین من
بگذار برایت بگویم
از چشمهای زنی که در انتظار خوشبختی
همیشه به راه ماند