انگشت هایم را درون پاکت سیگار
ماندم که شاید قسمت آن زن شود روزی
میخواستم دستان من روزی از او باشد
یا لااقل لبهای او از من شود روزی
آن زن که مینوشد حضور او زمانم را
آن زن که هستی میدهد جان و جهانم را
آن زن که در آغوش خود پختهست نانم را
میگفت: شاید او مرا میهن شود روزی
در آتش سیگار او میسوخت هندویی
از دود سیگارش برون شد ماده آهویی
سیگار او شمع و پر و بال ِپرستویی
از شعلهی سیگار او الکن شود روزی
او یک زن آغشته با گلهای انجیراست
زیباییاش برگردن دین مثل زنجیراست
وقتی به ناخن لاک میمالد، یقین دارم
دستش بدل به شاخهی سوسن شود روزی
او کلّ من، او کل من، من نیم او هستم
دیوانهی فرمانبر تصمیم او هستم
من یکسره، من یک تنه، در تیم او هستم
دنیا اگر با ما دوتا دشمن شود روزی
پرتاب کردم ابر و باد و ماه و باران را
چون ریسمانی دور پا بستم خیابان را
چون پشه ها پرواز دادم هرچه انسان را
تا باجنون خود مرا مأمن شود روزی
او میتواند یک بدخشان مهربان باشد
او میتواند هم هرات و بامیان باشد
او میتواند واقعا افغانسِتان باشد
ای کاش، میشد او مرا مدفن شود روزی