آخرین اشعار

زمزمۀ نام خراسان

از تک تکِ پاهای دلیران خبری نیست
از آن نَفَسِ گرم خیابان خبری نیست

در نیمۀ شب، آه! چه رخ داد در این شهر؟
حتّا که از آن چادر ویران خبری نیست

دل را بِسِپردند به دریا، همه رفتند؛
در آن طرف ساحل از ایشان خبری نیست

یک رمّه و صد گلّۀ گرگان گرسنه‌ست
چندی‌ست که از هی هی چوپان خبری نیست

میدان نبرد است و سیاهیِ سپاهی
از رستم و از سام نریمان خبری نیست

یک گُل نشگفته‌ست در این باغِ پر از زاغ
از نقطۀ پایان زمستان خبری نیست

در بلخ و بدخشان و هری… گشتم و گشتم
از زمزمۀ نام خراسان خبری نیست

خود را سروسامان دهید این بار و مگویید:
افسوس که از دورۀ سامان خبری نیست!

یک روز چو سیلاب، خروشید و ببینید
از این همه خاشاکِ فراوان خبری نیست

شناسنامه