آخرین اشعار

زاغ سپید

هرچند با تمام گلو نعره زد سپید:

نفرین به تیرگی!

باران قیر داغ بر انسان شدید شد

هر لحظه یک شهاب شتابان شهید شد!

هر چند چوب زد

بر طبل بیگ بنگ

در اوج چیرگی

ظلمت ز حلقه حلقه گیسوی تازه اش

دام و طناب بافت

باد هزار حادثه با چنگ تیرگی

پیراهن سپید ترش را

چون سینه اش شکافت

جان کنده بود با

جان و جهان تنگ سیاهان به جنگ و بنگ

نالیده بود با نی انسان به دشت و سنگ

نلسون همیشه با

آواز پاره پاره او سنگ می شکست

لوتر همیشه با

الهام یک پیمبر آینده

صبح و شام

قند سیاه در دِلَکِ تنگ می شکست!

با مشت های بسته خود نعره می کشید

چون شاه جنگلی

با حلق او کلی

مرغ سحر

مثل سپیده در کف خونش

هر دم شهید بود

مرغ سحر

در چشم های تیره بوف بزرگ شب

زاغ سپید بود

پر زد صدای صبح اثیری

در ذره ذره های زمان ناپدید شد

هرچند در برابر چشمان تیرگی

فریاد زد سیاه

فریاد زد سپید

باران قیر داغ بر انسان شدید شد

راه دگر نداشت

شب خفت زیر تیغ

تا صبح روی تخت عمل رو سپید شد!

شناسنامه