صدا شد صدایش نمِ صبحدم داشت
زنی که گلوگاهِ او زنگِ غم داشت
زنی کالبد یخ زنی روحِ آتش…
که در سینهاش کورهی آه و دَم داشت
زنی باد شکل و زنی ریشه در خاک
که بر شاخهاش میوهای از عَدم داشت
صدا شد صدا در دل دشت پیچید
صدا نی به نی در نفیرش اَلم داشت…
ـ چنین زن که در من به زاری نشسته
غروری بلند و غمی محتشم داشت
ندیمانِ چشمش پریزاده مردم
که هر غمزهی او هزاران خَدم داشت
زنی سِتر جان و زنی پرکرشمه
که در قلبِ دلدادگانش حرم داشت
به جولان زنی رام و آمُخته، اما
میانِ دلش گلهای اسبِ رَم داشت…
کسی آمد از سمتِ کوهی مقدس
که در دستهایش دوات و قلم داشت
چه نَفسِ نفیسی، عجب خوشنویسی
که تحریرِ هر سطر او پیچ و خم داشت
مرا ریخت بر کاغذِ ابر و بادش
مرا داد بر باد و چشمانِ نم داشت
شدم نقشِ دستِ چلیپانویسش
که قلبِ هنرمندِ او عشق کم داشت