روزهای باقی

کاش اندازۀ تمام روزهایی که باقی مانده بین من و گذشته‌ام

فاصله می‌بود

حرف که می‌زنم شبیه تو می‌شوم؛ شبیه تمام سال‌هایی که باید می‌بودم اما نمی‌گذاشتند

خود را از‌ پرتگاه‌ انداختن به بعدش نمی‌ارزد

می‌ارزد؟ شاید!!!

فرار از ننگ و ذلت را به پاره‌شدن پیراهن ترجیح می‌دهم

اما وقتی که پیراهنی باقی مانده باشد

من اعتقاد دارم که بدون‌اعتقاد زندگی‌کردن که زندگی‌کردن نیست

آن‌هم بین تمام دست‌هایی که ذهن را به سمتی می‌کشانند

و هر روز یک مترسک را برای نشستن انتخاب می‌کنم

اما هیچ‌کدام به اندازه تو حرف‌هایم را نمی‌فهمند

شاید خدایی برای آن‌ها کمی زود باشد

دنبال مگس‌ها که می‌روم من را به همین‌جا می‌آورند، بن‌بست

شاید بهتر باشد مسیرم را خودم انتخاب کنم

از بین همین راه‌هایی که پیشنهاد شده

اما پرتگاه را انتخاب نمی‌کنم ایدۀ مناسبی نیست خود‌کشی

وقتی که تمام خودم را تو تشکیل می‌‌دهی

شناسنامه