آخرین اشعار

رهایی

می‌نشینی پشت کلکین شعر را سر می‌کنی
حال دل را این رقم یک ذرّه بهتر می‌کنی

شب که می‌آید نمی‌خوابی و تنها می‌تپی
می‌شوی ماهی شنا بر روی بستر می‌کنی

ابرهای تیره با فریاد جاری می‌شوند
می‌روی در زیر باران خویش را تر می‌کنی

زنگ دل را می‌بری با اشک‌های شور خود
نیمه شب در خلوتت با گریه محشر می‌کنی

سرنوشتت را شهادت پُر سعادت می‌کند
آرزوی جنگ با دشمن به سنگر می‌کنی

ناگهان یک تیر می‌آید به قلبت می‌خورد
می‌روی سوی بهشت و ترک پیکر می‌کنی

شناسنامه