کنار جاده می بینم همیشه پیرمردی را
میان چین پیشانیش پنهان کرده دردی را
نگاهش راز های سرنوشت شوم یک ملت
که از آغاز هستی پیشه کرده دوره گردی را
زمستان شهر را در کام خود پیچیده است اما
فقط لبخند او از یاد خواهد برد سردی را
بر وی خرقه اش پروانهها مشغول رقصیدن
کبوتر پیش او خوانده است سبک رهنوردی را
اسیر جلوه هایش می کند از بلخ تا یمگان
بدخشان در بدخشان رنگ های لاجوردی را
جنون دارد به قدر مستی عطار و مولانا
اشاراتش به وجد آورده شیخ سُهرَوَردی را